هفته ۳۴ - باز دکتر!

امروز ظهر باز رفتیم دکتر،دیروز زنگ زدن که فردا وقت داریاااا یادت نره  این بار بابا دانشگاه بود و من و مامان لی لی (تا اطلاع ثانوی!) رفتیم. باز دوباره راهنمایی کردنمون که یه جا رجیستر بشیم، من فکر می کردم این فقط مال بار اول بود. اونجا هم خانومه پرسید که تاریخ تولد اینه؟ آدرستون اینه؟ تلفنتم که اینه!؟ و به این روش خودش رو از اسم و فامیل کامیونی من راحت کرد!!!

بعد هم رفتیم قسمت زنان و زایمان و اونجا چند دقیقه ای معطل شدیم تا سر و کله ی پرستار خوشحال پیدا شد!!! چطوری امروز؟!؟!؟ بچه ت خوبه؟!؟! تکون می خوره!؟ (کاشکی می شد یه پادکست بذارم تا جیغ و ذوق اینا رو درست تر تشریح کنم!!!) شوهرت سرِ کاره!؟ بیا بریم وزنت کنم. وای ی ی ی چقدر شالت خوش رنگه!!! به صورتت هم میاد خیلی! من این رنگ رو دوست دارم! (چقدر یاد خاله عارفه افتادم!!! آی لایک دیس کالر!!!!!!!!!!!!!)

رفتم رو ترازو! به مامان گفتم من بعد از 2 هفته زحمت و بالا پایین شدن اومدم اینجا گفت که 6 کیلو چاق شدی!!! البته که من به اون عددای اینجا و ایران شک دارم و نمی دونم این وسطا چه اتفاقی افتاد و مطمئن بودم که نمی شه تو یک ماه فقط یک کیلو چاق شد و تو ماه بعد 6 کیلو!!!! ولی گفتم این هفته که همین جا بودم و به لطف حضور مامان لی لی برنامه ی بخور و بخواب بهتر ردیف بود دیگه می گه 10 کیلو چاق شدی!!! خلاصه با ترس و لرز رفتم روی ترازو، ولی از اونجایی که لزوماً همه ی حوادث از قانون خاصی پیروی نمی کنه گفت: نیم کیلو لاغر شدی!!!! –لاغر شدم!؟!؟! : آره!!! (کماکان نیش باز رو دارین که!؟!؟) ولی اصلاً مهم نیست!! حالا می تونی یه کم ادرار برای من داشته باشی!؟!؟

منم برای اینکه دوباره مجبور نباشم روی این خانوم رو زمین بزنم از قبل هیچ عمل تخلیه ای انجام نداده بودم با افتخار و محکم گفتم بله!!! و جواب شنیدم که عالیه!!!!! درست نیست بگم برای همون یه ذره چه اتفاقایی افتاد ولی بی ماجرا هم نبود....

بعدشم رفتم تو اتاق بغلی، همون اتاق معاینه و اینا. فشار رو گرفت و خوب بود و گفت که شکمت بزرگ تر شده! بعد روی تختی که نشسته بودم، یه چیزی از جنس دستمال کاغذی ضخیم ولی به بزرگی یک پتو بود و گفت که باید معاینه داخلی بشی، چون یه باکتری هست 25% خانوم ها اون رو دارن و موقع زایمان اگه اون باشه به بچه منتقل می شه و ممکنه خطرناک بشه کلی. باید این آزمایش رو بدی و آماده بشو و از اون چیزه هم به عنوان پتو استفاده کن و دور خودت بگیر... (وای که چه عزا و مصیبتیه.... ) منتظر باش تا دکتر بیاد. دکتر هم اومد و حال و احوالی کرد و روی شکم رو اندازه گرفت و نمی دونم37 سانت بود یا 47 سانت، ولی فکر کنم 47 بود و باز گفت خوبه و خوبه و خوبه! بعد هم ضربانی و معاینه ای و اینم پرسید که شوهرت رو گذاشتی خونه و اومدی!؟! بعد هم توضیح داد که یه آزمایش خون و آزمایش ایدز و یه چیزایی دیگه ای هم هست که مجبور نیستی بدی ولی وظیفه ی منه که بهت بگم که اگه خواستی انجام بدی و منم گفتم هستمتون و هی نشست که سوالی دارین بپرسین. ما هم دیگه همه ی سوالای زندگیمون رو دفعه ی قبل پرسیده بودیم و سوالی نداشتیم که! فقط تریگلیسرید رو از بی سوالی پرسیدیم (نمی دونستم تلفظ خارجی فهمش چه جوریه!!! دو بار گفتم متوجه نشد! یه بار مامان لی لی  غلیظ تر گفت و متوجه نشد، گفتم ما اینجوری می گیم نمی دونم شما چه جوری می گین، گفت اینقدر بگین تا متوجه بشم! و گفتیم و شد )  که گفت طبیعیه و باید هم بالا باشه و بچه کلی از تریگلیسرید و کلسترول مادر تغذیه می کنه. راجع به ورم پام پرسیدم که چند هفته ایه که به نظرم خیلی زیاد شده و معاینه کرد و گفت نرماله! گفت بیمه رو چی کار کردین که گفتم هنوز معلوم نیست داریم پیگیری می کنیم.

رفتیم پیش منشی بخش و وقت ها ی همه ی هفته های بعدی رو مشخص کرد و گفت هفته ی دیگه با یه دکتر دیگه وقت گذاشتیم برات که اگه دکتر مایر نبود موقع زایمانت با این دکتر هم آشنا شده باشی! بعد هم برای آزمایش و اینا ما رو برد آزمایشگاه. راستی قبلش هم اون پرستار خوشحاله راجع به تست ایدز یه سری امضا اینا گرفت و یه دفترچه ی اطلاعات هم داد.

رفتیم آزمایشگاه و 5 دقیقه هم نشسته بودیم که یه آقایی اومد و صدام کرد. در قسمت پذیرش نوشته بود که اگه بیشتر از 15 دقیقه اینجا معطل شدین حتماً به ما اطلاع بدین چون غیر عادیه!!!

آقاهه صدا کرد و بعد عذر خواهی کرد که اگه اسم رو خوب نتونسته تلفظ کنه و گفتم که خیلی هم خوب بوده.

این بیچاره کلی خسته و مات و قاط بود. رفتیم تو یه اتاقی برای خون گیری و اینم مثل بقیه کامل توضیح داد که چی کار می خواد بکنه و چرا! 2 تا شیشه خون گرفت و البته با همه ی بی حالیش حال و احوال کردن و پرسیدن اینکه امروز تا حالا چطور بوده و ... به جاش بود! فقط نیش الکی باز نداشت! بعد از خون گرفتنش گفت که 20 دقیقه ی دیگه ویز ویز ویز ویز (یعنی صداش محو شد!!!) گفتم بله!؟! گفت 20 دقیقه ی دیگه می تونی پنبه رو برداری از روی جای سوزن!!!! ای خدااااا حالا شما اینقدر هم دقیق نباشین چیزی نمی شه ها!!! بعدشم یه سری وز وز دیگه کرد و من باز گفتم ها!؟؟؟ چی گفتی!؟؟؟ گفت هیچی! گفتم روز خوبی داشته باشی!!! گفتم آها !!!

گفتن تلفنی جواب آزمایشت رو میدیم!

نظرات 2 + ارسال نظر
مامی ِ پارسا پسر! شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 05:24 ق.ظ

سلام عزیزم،امروز حالت چطوره؟
تنوع اسامی رو دارین که؟!
جهت ایجاد تنوع هربار با یک اسم میاییم این بار اسمیه که خاله یلدای پسرک صداش می کنهچیزه،مامان لی لی جون،یلدا عوض نشده؟!

نی نی جونم،شما و مامانی سلام مارو به مامان لی لی جون هم برسونین

آخی فسقلی من!۳۴ هفته ات شده؟الان مردی شدی برای خودت ها!

من با آزمایش دادن حتی اونایی که لازم نبود خیلی موافق بودم،نمی دونم اما به نظرم همین که آدم می دونه تحت نظره همه چیز،خیالش خیلی راحت تر می شه،نه؟!
هنوز هم حسرت اینو می خورم که کارای بانک خون بند ناف رو پیگیری نکردم و دیر اقدام کردم،گرچه ممکنه هیچوقت لازم نشه.
خدارو شکر که همه چیز خوبه و خودت هم خوب خوبی
من و خاله ء نی نی ام کلی مانده ایم در احوالات پرستار خوشحاله،با پیشنهادت موافقم،مارو بیشتر در جریانش بذار مامان سحر
خیلی احساس خوبیه که به سوالات آدم با حوصله و علاقه جواب بدن،تا می تونی سوال بپرس و نگذار هیچی برات مبهم بمونه
من الان خونهئ خالهء نی نی ام اینا هستم و واضح و مبرهنه چون خیالم راحته که نی نی تنها نیست وقت دارم که بنویسم اما بیشتر از این سر نی نی و مامانش رو درد نمیارم،خودم توی دوران بارداری حال و حوصلهء یک کلام خوندن و حرف زدن رو نداشتم پس حسابی درکت می کنم مامانی
مواظب همدیگه باشین،می بوسمتون،همه به فکرتون هستیم و دوستتون داریم

نازنین مامی پارسا پسر گل :-* نمی دونم چرا سوالت رو که از مامان لی لی پرسیدیم غش کرد از خنده!!!! ؛)

چقدر خوب که من توی با مرام و معرفت رو همیشه در صحنه رو دارم :-* :-* :-*

نی نی دوست داره زودی وقتی برسه که خودش بتونه این محبت های شما رو زودی جبران کنه و تشکراتش رو شخصاً اعلام کنه که خدا رو شکر تا اون موقع من رو وکیل تام قرار داده برای این موضوع!
منم آزمایش رو دوست می دارم کلی ولی دیگه یه جورایی ممکنه آدم رو به وسواس هم بندازه از یه حدی که بگذره... ولی واقعاً خوبه!
ایشالا برای خواهر یا برادر آقا پارسا کارای خون بند ناف رو می کنین دیگه :-* :-* من نمی دونم هنوز اینا تکنولوژیش رو دارن یا نه!
ما که کلی خوشحال و ذوق زده می شیم با دیدن پیغامای شما خاله ی مهربون :-* خیلی به خاله ی پارسای گل ما و مامان بزرگش هم سلام برسون و البته به باباش هم ؛)
:-* :-* :-*

عمبه! دوشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 02:44 ب.ظ

سلام!‌ولی نی نی ها خیلی حال میده ها!‌شاید اینجوری بابایی جنابعالی یه تغییرات محسوسی بکنن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد