انگیزه


سلام عزیز دلم!


با اینکه ما هنوز دل و دماغ نداریم (ولی شما یه دل کپل و دماغ کوچولو داری خیالت راحت) الآن خاله نگین یه ایمیل برام زده بود که من یه دفعه روحیه گرفتم که بیام برات بنویسم!!!!

قربونت برم من که 2-3 روز هست که من فکر می کنم شما دیگه دوران نوزادی رو پشت سر گذاشتی و شدی یه پسر بچه ی شیطون!!!!!!! تو مطلب قبلی هم گفته بودم ولی من متوجه شدم که شما دنده ی چپت رو هم کشف کردی و پریروز دقیقا از اون دنده بیدار شده بودی!!! در طول روز فکر می کردم با یک آقای قلدر و البته محترم طرف هستم که به هیچ صراطی مستقیم نیست!!!! حتی با ژست و صورت بسیار جدی بازی می کردی و وقتی که بادکنکت رو ببینی و باز هم اینقدر جدی باشی یعنی خیلی ی ی ی ی ی ی ی!!!!! اصلا هم نمی خندیدی!!!!! هر کاری کردم لبخند نزدی و بسیار جدی بودی و من فکر کردم شاید از اینکه توی وبلاگت نوشتم که شیطون شدی دلخوری!!! ولی دیروز از صبح که بیدار شدی خوشحال بودی قربونت برم من!!! چپ و راست می خندیدی و بازی می کردی! ما یک کار مشترک و خیلی خوب دیگه هم پیدا کردیم دانیال! وقتی که من کار در آشپزخونه دارم و شما هم خسته شدی از بازی در جنگلت، می شونمت توی تابت و می گذارمت توی آشپزخونه. همین طور که ناهار درست می کنم و به کارام می رسم مدام باهات حرف می زنم و برات تعریف می کنم که دارم چی کار می کنم. فکر کنم تا الآن دیگه باید چند تا غذا یاد گرفته باشی ولی فقط قدت به گاز نمی رسه که برامون درست کنی!!!! در این بازی مشترک آشپزخونه ای من به شدت کیف می کنم!!!! چون هم دارم کارای خونه رو انجام می دم و هم شما خوشحالی و وقتی هم که غذا درست می شه و هنوز سرحالی من هی به امورات آشپزخونه به صورت توفیق اجباری رسیدگی می کنم تا وقتی که سر حالی!!! دیروز که شما از دنده ی درستی بیدار شده بودی کلی به پیازچه خرد کردن من  هم خندیدی حتی!!!!! از همون خنده کجکی ها که مثل اینکه خودت هم فهمیدی که کلی طرفدار داره و مهرنوش هم بهت توصیه کرده که حفظش کنی و تو داری هی تمرین می کنی!!!!

بعد از ظهر هم بابایی شما رو با یک کتاب برداشتن و رفتین روی تاب پشت خونه نشستین و بابایی براتون کتاب خوندن و کیف کردین و کردم حسابی! بابایی می گه شما به شدت عاشق بیرون رفتن هستی و حسابی دنبه می شی اونجا! من از دور با شما بودم البته! کتاب "سحر پرنده ی مهربون" رو من از ایران آوردم!!!! اون رو به جای حافظ که هیچ کدوم درست سر در نمیاریم توش چه خبره دادم به بابایی. تنها کتاب قصه ی درستی هست که داریم و بابایی اومده خونه غر غر که این چه کتابی بود و آخرش چه لوس بود!!!!!! منم عذر خواهی کردم از اینکه آقای جکی چان در کتاب های کودکان حضور ندارند!!!!!

بعد دیشب همین طور که شما داشتی شیر می خوردی من با موبایل رفتم روی سایت کودکانه که برات یه قصه بخونم که... فاجعه بود!!!!! برای اولین بار در یک قصه مجبور شدم کلی برات سانسور کنم!!!! فکر کن!!!! همه ی قصه هه راجع به این بود که آدمیزادموجود وحشتناک و بی رحمی هست که همه ی حیوونا ازش می ترسن!!! آخر قصه هم آقا شیره که دنبال حقیقت راجع به آدمیزاد می گشت به دست یه آدمی می افته که با آتیش، آب جوش درست می کنه و می ریزه روی شیره و اونم جلز ولز می کنه  !!!!!! تازه کلی بین قصه های مختلف گشته بودم و این رو که گوگولی تر بود شروعش رو برات خوندم!!!! ولی خیالت راحت باشه گلم چیزی که من برات تعریف کردم کلی رمانتیک شد و شیره و آدمه کلی با هم دوست شدن!!! خدایا من رو بابت سانسور و دروغ هام ببخشه!!!!!!


پ.ن: خاله نگین هیچ فکرش رو می کردی که من با یک ایمیل اینقدر پایه ی نوشتن بشم!؟!؟! دستت درد نکنه!!!




در حال قلدری در روز جهانی دنده ی چپ!!!
نظرات 3 + ارسال نظر
zahra پنج‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:25 ب.ظ

az mamani bekhah ke ghese ha ro bedune sansur barat taerif kone ta mard beshi fesgheli.behesh begu ke ghahremani va az hichi nemitarsi.

بذار چند سالی خوش باشه بچه با خیال آدمیزاد مهربون!!

Khale Negin جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:15 ق.ظ

che ghad khoshhalam ke ijad angize kardam!!!! Na baba Zahra jun bacheha bayad az hamin bachegi be sansuro in chiza adat konan ta pas farda ke bozorg shodan ye dafe tu zogheshun nakhore!!!! Vay az daste in babaee ke hamash donbale majerajuee hastesh!!!!Dar zemn mamani mehrabun bayad beduni ke momkene niniam mese ma adam bozorga ye del mashghuliati dashte bashano bazi vaghta hoseleye hich kaso nadashte bashan (man motmaen nistam vaghti shoma bozorgtar shodi hatman dalile inke un ruz hosele nadashtio jedi budio be ma migi dige mage na!!)N

:)) نگین ولی واقعا وقت هایی هست که اینقدر دور و بر دانیال هستیم کلافه می شه! گریه می کنه من فکر می کنم خوابش میاد می ذارمش تو اتاق و پسونکش رو می ذارم که بخوابه بعد از چند دقیقه می رم می بینم خوشحال و خندان داره بازی می کنه با خودش!!!! بچه دیگه به چه زبونی بگه!!!

مهرنوش جمعه 29 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:05 ب.ظ

سلام.ای ول . به دوستام میگفتم بچه من از ۲سالگی باید با باباش ظرف بشوره باور نمیکردن.امیدوار شدم که شدنیه!!!حقیقت تلخ !وقتی آدمها همدیگر رو ...چرا سانسور ؟!!!که حیوونها هم حق دارن ازش بترسن.این داستانها ایرانی بوده یا خارجکی؟؟دلم واسه شیره سوخت

:)) من خودم میام بچه ت رو می دزدم و از دستت نجاتش می دم مهرنوش!!!
داستانش ایرانی بود. گفتم که از سایت کودکانه بود مثلا!!!!! برو ببین قصه هاشو!!! http://www.koodakaneh.com/child/ArchiveStory.aspx

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد